مظاهر محسنی از رزمندگان گردان مالک اشتر لشکر ویژه و خطشکن 25 کربلا، خاطرهای را چنین بیان میکند: در عملیات کربلای چهار من، حسن کامیابی، شهید علیزاده، شهید ملکی و شهید مجید کوهستانی در یک گروهان و در یک دسته بودیم.
قبل از عملیات سردار علیجان میرشکار به ما گفت: «بهتر است شماها از هم جدا شوید، اگر با هم باشید، احتمال دارد شهید شوید و این برای محل اصلاً خوب نیست که در یک زمان این تعداد شهید دهد.»
با این که حرفش منطقی بود ولی ما قبول نکردیم، راستش را بخواهید دلمان نمیآمد از هم جدا شویم، من تیربارچی بودم، مجتبی ملکی کمک من بود، علی علیزاده آرپیجی زن بود، حمید کوهستانی کمکش، البته من دو کمکتیربار دیگر به نامهای تیمور یوسفی و شهید نبی عیسیزاده داشتم که هر دو اهل روستای رزیکه آمل بودند.
وقتی عملیات شروع شد، ما با حجم زیادی آتش دشمن روبهرو شدیم، از هر طرف بر سر ما گلوله میبارید، همان لحظه فهمیدیم که عملیات لو رفته است، همین قدر بگویم که وقتی پایمان به ساحل امالرصاص رسید در باتلاق خون فرو رفتیم.
آب ساحل خونی بود و در زیر نور منور کاملاً سرخی آب به چشم میآمد، شهید ملکی که تا به آن روز این تعداد شهید را ندیده بود، با بغضی که در گلو داشت، سر هر شهید را میگرفت و میگفت: «شما شهیدید!» خیلی ناراحت بود، تا این که ساعت 9 صبح با تیری که به پیشانیاش خورد، او هم به خیل شهدا پیوست.
سردار جانباز بابایی، فرمانده گردان مالک اشتر لشکر ویژه 25 کربلا با فریاد به بچهها میگفت فقط مقاومت کنید، ما در حال پیشروی بودیم که سردار میرشکار از ناحیه گردن مجروح میشود، من و حسین کامیابی او را زیر یک پلیت (حال) گذاشتیم و دو اسلحه را با دو خشاب پر در کنارش قرار دادیم.
سردار شهید خلیل زالپولی به من و حسین گفت: «هر جور شده مراقب میرشکار باشید.» این حرفش وظیفه ما را دو صد چندان کرده بود، در همین لحظه شهید زالپولی آمد و گفت: «بچهها ! اصلاً نترسید و مقاومت کنید.» در همین لحظه تیری به او اصابت میکند و او هم به شهادت میرسد.
من خیلی به هم ریختم، گلولههایمان رو به اتمام بود، دو خشابی را که کنار سردار میرشکار گذاشته بودم را گرفتم دادم به سردار بابایی، او فشنگ را بین ما تقسیم کرد، تا ساعت 8 شب مقاومت کردیم تا این که بچههای لشکر 8 نجف اشرف آمدند و جایگزین ما شدند.
من و حسین کامیابی و یکی از بر و بچههای گنبد، سردار میرشکار را داخل همان پلیت گذاشتیم و در حال انتقال بودیم که گلوله خمپاره 120 به جلوی ما اصابت میکند و باعث مجروح شدن من میشود، حدوداً 12 روز بعد وقتی چشم باز میکنم، خودم را در یکی از بیمارستانهای اهواز میبینم.